عشق مامان و بابا آراد جونمعشق مامان و بابا آراد جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
آوین جون عشقمآوین جون عشقم، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

❤عشق مامان و بابا آراد جونم❤

یه روز برفی

امروز با بابایی رفتیم بیرون  برف بازی  ولی زیاد نموندیم ترسیدیم که شما سرما بخوری و ...........  امسال زیاد برف نیومد و تقریبا شما تا به حال برف رو از نزدیک ندیده بودی برای همینم حسابی تعجب کرده بودی  و برف چشماتو میزد   راستی عزیز مامان فردا دایی رضا که اینقدر دوستش داری صداش میکنی (ازا) میره سربازی و نشد بریم همراهیش کنیم آخه خیلی برف اومده بود و انگاری جاده خیلی خطرناک شده بود ...
27 اسفند 1391

ماهی کوچولو

عشق مامانی دیروز یکمی مشکوک به سرماخوردگی بودی برای همین هم گفتم هنوز اولشه ببرم دکتر که چکاپ هم بکنه خدا رو شکر گفت چیزی نیست موقع برگشتن چشمت به ماهی های قرمزی افتاد که برای شب عید میفروشند همش به اونها اشاره میکردی برای همینم برات چهار تا ماهی قرمز گرفتم تو هم حسابی ذوق کردی اینم از بلای که سر ماهی کوچولوها میاری یه دونه از ماهی ها که امروز مرد امیدوارم بقیه تا عید زنده بمونن دیشب یکمی تب کردی انگاری بدتر شدی  و چند بار با گریه از خواب بیدار شدی همزمان هم داری دندون در میاری هر موقع دندون در میاری علائم شبیه سرماخوردگی هم داری خدا کنه زودتر خوب بشی خوشحال بودم که هوا داره خوب میشه و خداحافظ سرما خوردگی اما انگاری نمیخ...
24 اسفند 1391

بازی توی حیاط

من بی تو یک بوسه ی فراموش شده ام؛یک شعر پر غلط؛یک پرنده ی بی آسمان؛یک نسیم سرگردان؛یک رویای نات مام   عزیزم یه چند روزی برای تعطیلات رفته بودیم خونه مادر جون پسر خاله های کوچولوت همم بودند و تو هم حسابی مثل همیشه از فرصت استفاده میکردی دنبال بازی تا میدیدی در بازه سریع میرفتی تو حیاط و بقیه رو هم صدا میکردی که بیان و حسابی بازی میکردی و به مادر جون هم میگفتی که دنبال سرت کنه.آخه این اولین باری بود که خودت تو حیاط راه میرفتی  اینم چند تا عکس از  اون روز   میرفتی کنار باغچه و خاک بازی میکردی اینم بعد از کلی بازی کردن فرشته کوچولوی من خیلی دو...
15 اسفند 1391
1